دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

آخرین پست سال 92

                                            سلام به روی ماهتون دوستای گلم پیشاپیش سال نو رو خدمتتون تبریک عرض میکنم و بهترین ها رو براتون آرزو میکنم امیدوارم دلتون سرشار از شادی و خوشی و لباتون خندون باشه و هرگز تو زندگیتون به در بسته نخورید و آه نکشید ____________آلهــــــــــــــــــــی آمین______________ من که اون روز رفتم برای آزمایش نتیجه منفی بود....یه چن ثانیه دپرس شدم اما میدونستم منفیه خداروشکر کردم و بازتوکل...
29 اسفند 1392

وای خدا این بار سومه مینویسم و حذف میشه

سلام عزیز دلم خوشکلم فداتشم خسته شدم این بار سومه دارم مینویسم خدا رحم کنه این بار رو عزیزم امروز خیلی خسته شدم... امروز بابایی از ساعت7صبح رفته شرکت برای تسویه ...از ساعت 9 صبح ارایشگا بودم تا ساعت 2:30 وای اصلاح داشتم و رنگ مش...خودمم به دوستام کمک کردم...ابروهامو یه مدل اسپورت خیلی خوشکل برداشتن همه میپسندیدن میگفتن از مدل ابروی من براشون بردارن خخخخ بابایی شماهم 4 زنگ زد که تو راهه داره میرسه...اما بعدش یه نیم ساعت بعد زنگید گفت پیش سجاده و رفتن ماشین رو نشون دکترش بدن خخخخخخخخ...منم تاالان منتظرشم قراره بیاد بریم خرت پرتامو بخرم...اگه مشکلی پیش نیومد و عمه جونتون منزل تشریف داشتن شب بریم کادوی عیدشون رو بدیم اخه معلوم نیست ما کی حر...
26 اسفند 1392

میخوام فکرکنم که هستی...ساده با نینیم

بهترین هدیه ی خداوندی که البته هنوز تجربه ای ازت ندارم  ازامروز میخوام مثبت فکرکنم همه دوستام یهم دلگرمی و امید میدن چطورمیتونم انقدمنفی فکرکنم ازامروز میخوام تووجودم حست کنم...تاامروزهیچ حس خاصی نداشتم و ذوق نمیکردم اما امروزکه با مامان جونم یکم حرف زدم خیلی دلم روشن شده و امیدوارم دارم ذوق مرگ میشم مامانی...نمیگم اگه نیومدی ناراحت نمیشم نه اما خب امروزکه انقدشنگولم اگه جواب منفی بگیرم خیلی ناراحت میشم اما خب میتونم به زندگیم ادامه بدم و منتظرماههای آینده باشم....امامامانی من تو این چندماه اخیر انقد حس خوب نداشتم مث امروز...مامان وبابای من هیچ نوه ای ندارن  بااومدن تو کلی ذوق میکنن عزیزم...چی میشه اومده باشی و سال نود و دو رو باهم...
25 اسفند 1392

آخرین شنبه سال92

سلام دوستای گلم...سلام نازدونه ی مامان الهی فداتشم یه روزم گذشت وخبری نشدومن همچنان منتظرم اگه خبری نشداخرای سال میرم آزمایش و خبرخوش میارم برای همه...هرچند♡♡♡مامانی امشب آهرین شبیه که من بدون بابایی اومدم خونه ی باباایرج...چون آخرین بارهستش که میره بانه و فردا آخرین روزکاریشونه وبه کمک خدا این سال هم به خوبی وخوشی تموم میشه و یه سال خوشکل دیگه رو شروع میکنیم...مامانی هیچ دردی وحسی ندارم امافقط انگارتوشکمم حباب میترکه خخخخخخخ دلیلشو خداعالم است....خداجونم خیلی بهت احتیاج دارم کمکم کن میخوام مامان بشم هرچندآمادگیشودارم و میدونم اگه نشه هم ازپانمیفتم و خیلی زودبه هدفم میرسم...همه دوستای گلم همه اونایی که منتظرن رو ازچشم انتظاری دربیارواین دم آ...
24 اسفند 1392

چهارشنبه پنجشنبه جمعه بعدشم که شنبه

سلام اول از همه دوستای گلم ...امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد و از خونه تکونی هاتون تموم شده باشین و با خیال راحت و دل خوش  به همراه خانواده های سبز و گرمتون به پیشواز سال جدید برین انشالله سلام نی نی نازم...ماهک من الهی فداتشم قول بده که این بار اومدی مامان جان خیلی زیادمنتظرت موندم و بودم و هستم... نفس مامان...الان تو تلویزیون یه حدیث نوشتن که شوشو برگشت گفت الناز برای من و تو گفتن ها کسی که بر مرکب صبر و بردباری سوار شد  پیروز میدان میشود....شاید جای چن کلمه رو جابجا گفته باشم اما غیر ازاین چیزی نبود...بعد یهویی یه فیلمی شروع شد که صحنه هایی از حرم اما رضا(ع)رو نشون داد وای خدا دلم یه جوری شد...شوشو برگشت گفت الناز...
23 اسفند 1392

بـــــــــــــــــله

سلام ناز دونه ی مامان سلام دوستای گلم من اومدم ولی نمیدونم چرا انقد شنگولم؟البته خدا آخروعاقبت همه رو بخیر کنه انشالله مامانی جونم من 14 هم منتظر بودم اما تا الان هیچ خبری نیست و بازم منتظرم امروز بدک نبود و خیلی معمولی گذشت...صبح بعد بیدارشدن 40دقیقه ورزش و نرمش بعدشم جم و جور کردن و اخرسرم پخت و پز...وای خیلی گرسنم بود...هیچی نخورده بودم جز یه لیوان آب هویج ساعت2:30------3 یکم سالاد خوردم و یه کوچولو گرسنگیم برطرف شد ...الانم منتظر همسری هستم که تا چن دقیقه دیگه تشریف فرما میشن بگم از دیروز.....البته پنج شنبه شب همسری عروسی بودن ساعت1:30 رسید و چن دقه منتظرشد و من اماده شدم و اومدیم خونمون...شب خوبی بود واینکه دو روز بود شوشومو ندیده ...
23 اسفند 1392

شمارش معکوس تا نوروز

20 اسفند 1392 سلام به همه نی نی ها و مامان های عزیزم نی نی خوشمل خودم درچه حاله؟وروجک باز من بلاتکلیف موندم اخه عزیزدل مامان.....نه شما اومدی نه ... دیشب به سفارش دوستای گلم  رفتم بی بی چک خریدم بااینکه میدونستم منفی میشه اما بازم برای محکم کاری تست رو زدیم....البته امروز صبح دیگه نمیدونم یا زوده که منفی نشون داد یا واقعا بازم یه تاخیر بوده اما این دوسه ماه اخیر منظم بودم خوب دیگه حالا شده کاریشم نمیشه کرد...فقط خدا کنه به مسافرت نخورم چون میدونید که اذیت میشه ادم... دیروز روز خیلی بدی داشتم البته شب قبلم افتضاح بود تا بعد ظهر رو تخت موندم و نانداشتم از جام پاشم...اخرسر شوشو برای بار دوم زنگید صحبت که کردم بهترشدم خونه رو مرت...
20 اسفند 1392

چه شب دلگیری

سلام هستی مامان فداتشم الهی که انقد نازداری و همچنان اجازه ی ورود نداری جون دلم...فعلا خبری نیست وبلاتکلیفم نفسم...تواین تنهایی و بیکسی فقط به تونیازدارم عزیزدلم...امروزازصبح بیشترش بیکاربودم یکم سر رومبلیا یکم مشغول شدم و بعدشم همش سرم توگوشی بود...قبل ظهر راضی بودم بابایی بره عروسی همکارش امابعدش خواستم منصرفش کنم دیدم نمیشه گناه داره بره یکم تفریح کنه اماباخودم گفتم پس گناه من چیه که همش بی اونم....همش تنهام....همش ساعت و دنبال میکنم که وقت بگذره ببینمش...گفتم بیخیال...بعش گفتم رسیدنی اطلاع بده باهم بریم خونه لباساتوخودم بهت بدم بپوشی...امابعدکه عصبی شده بودم اس دادم گفتم خودت برو من نمیام...اونم قبول کرد...شب بعدعروسی میاددنبالم ومیریم خ...
15 اسفند 1392

اینم ازامروز

سلام و سلام و سلام...احوال دوستای گلم...اول ازهمه بگم که فعلا از پری خبری نیست و هنوزم منتظرم تاببینم چی میشه...امروز روزنسبتاخوبی بود و بدک نبوده...صبح بیدارشدم یکم جم و جور کردم وبعدش رفتم رو دستگاه و نزدیکه یه ساعت ورزش کردم و بعدش رفتم دوش...تنبلی میکردم دلم میخواست با آژانس بیام امادیدم نه باباحالشودارم پیاده روی کنم...گوشیم شارژش خیلی کم مونده بود علامت قرمززده بود وخداخدامیکردم گوشیم خاموش نشه و تاخونه بابا توگوشم آهنگ گوش بدم...شکرکه رسیدم خونه و باطریم هنوز تمام نشده بود...اومدیم نهارخوردیم و یه ذره گپ زدیم بعدمنو مامانم رفتیم بدیم خیاط برای مامانم لباس بدوزه...نزدیک بودپیاده رفتیم وبرگشتیم...قراربود داداشم خانمش رو بیاره...بعدش اون...
14 اسفند 1392

الناز دیگه رفت و پرپرشد خخخخخخخ

سلام کوچولوی نازم.امروز فرداست که تکلیف این ماه هم مشخص میشه بااینکه میدونم نیومدی تودلم اماخب فعلا منتظرم...ماه آینده هم مطمینانمیتونیم زیاد درگیراقدام و ایناباشیم چون ممکنه اگه قسمت باشه مسافرت باشیم ...مامانی گاهی تنهایی خیلی بهم فشارمیاره و ازنبودنت به زمین و زمان بدمیگم اماخب من الان باهفت هشت ماه پیش خیلی فرق دارم...خیلی آرومترشدم الحمدالله و واقعا راحتم اما اگه بیای دیگه منت میذاری همه کسم...نذار دیگه بیشترازاین ازاینکه ندارمت شرمنده باشم...برات بگم از دیشب...اول ازهمه چون شکلک نمیذارم ناراحتم باتبلتم و فقط میخوام زود زودبنویسم ...دیروزبابایی ارومیه بودساعت چهارونیم پنج بودبابایی رسیدنهارخوردیم یکم حرف وبعدش راهی شدیم اول وقتی ماشین ر...
13 اسفند 1392